شرلوک هلمز



من:جان،خیلی بی حوصله ام.هیچ.در حال حاضر هیچ موضوعی برای فکر کردن ندارم.اگه همین طور پیش بره کم کم تحلیل می رم.درسته که برای پیدا کردن تاثیرات عجیب و ترکیبات غریب باید به خود زندگی مراجعه کنیم ولی این روزها هیچ چیزی برای حل کردن توی زندگیم وجود نداره.اگه به زودی معمایی برای حل کردن پیدا نکنم خودم حل می شم. 

جان ذهن:شرلوک باور کن اگه کمکی از دستم بر میومد،دریغ نمی کردم.

من:لستراد حتی تو هم کمکی از دستت بر نمیاد؟

لستراد ذهن:یکی باید به خودم کمک کنه.

من:آه. 

خانم هادسون ذهن:کسی چای می خواد؟

من:بله.چای گرم الان می چسبه. 

خانم هادسون ذهن:پس خودت باید پاشی و بری چای دم کنی.

من:  (در حالی که آه می کشم از جای خود بر می خیزم.)



متن زیر رو که از کتاب رسوایی در بوهم است بخونین.


*     *     *     *     *


-تو می بینی ولی توجه نمی کنی.تفاوت روشنی بین این دو حالت وجود دارد.مثلا تو پلکانی را که از سرسرای پایین به این اتاق می رسد بارها دیده ای.

-بله،بارها و بارها.

-چند بار؟

-صدها بار.

-پس بگو این پلکان چند پله دارد؟

-چند پله؟نمی دانم.

-نگفتم؟تو توجه نکرده ای.ولی بارها دیده ای.نکته ای که می خواستم روی آن تکیه کنم همین است.من می دانم که هفده پله دارد،چون هم دیده ام و هم توجه کرده ام.


*     *     *     *     *


دیدین.خیلی از ماها هم مثل دکتر واتسون خیلی چیزها رو می بینیم ولی توجه نمی کنیم.شاید حتی اون چیزها رو صدها بار هم دیده ایم.واقعا چند نفر از ما با دقت به اطرافمون توجه می کنیم؟


جان ذهن:شرلوک.

من:هوم.
جان ذهن:چرا با اون این طوری رفتار می کنی؟
من:مگه چطوری رفتار می گنم؟
جان ذهن:شرلوک.
من:(در حالی که می خندم.)باشه جان عصبانی نشو.فقط به خاطر خودشه.باور کن به نفعشه.
جان ذهن:درک نمی کنم.
من:مشکل منم همینه.گاهی اوقات درکم نمی کنی.
جان ذهن:هان؟
من:این رفتار من با اون به نفعشه.همین.
جان ذهن:

خانم هادسون ذهن:شرلوک،به چی فکر می کنی؟

من:از کجا فهمیدین که دارم فکر می کنم؟

جان ذهن:از چهره ات می شه این حالتت رو خوند.

من:به عجیب بودن بعضی آدم ها.

خانم هادسون و جان ذهن با هم:منظورت چیه؟

من:چطور بعضی از مردم می تونن بدون توجه و فکر کردن(حتی به مدت یک ثانیه)به مشکلات و غم های مردم دیگه راحت زندگی کنن.چطور می تونن بدون کمک کردن به دیگران و یا حتی فکر کردن به کمک کردن به دیگران راحت زندگی کنن.

خانم هادسون و جان ذهن:(سکوت)

من:چطور می تونن وقتی توانایی کمک کردن به دیگران رو دارن،بهشون کمک نکنن.

هرسه با هم:(سکوت)


شرلوک هستم ولی شرلوکی بس عجیب.حالا وقتی یه مدت بگذره و با هم بیشتر آشنا بشیم می فهمین. :)

الان ساعت از 2 شب گذشته و من هنوز بیدارم و در حال کار کردن روی مسئله ای جدی.مسئله ای که ذهنم رو به کلی مشغول کرده.راستش فکر کردن توی شب رو خیلی دوست دارم.کلا شب و آرامشش رو دوست دارم.همزمان با چشمک زدن ستاره ها و درخشیدن ماه فکر کردن چه کیفی می ده.
از جان واتسون(دوستم)خبری ندارم.حدود 15 روزی می شه ازش خبری نیست.حدود 11 ماهه که اصلا ندیدمش.11 ماه!!!!!!!!بله 11 ماه.از طریق پیامک ازش خبری گرفتم.
مسئله.باید روی مسئله فکر کنم.
خانم هادسون ذهن:شرلوک!هنوز بیداری؟
من:ظاهرا خانم هادسون.
خانم هادسون ذهن:شرلوک اگه نخوابی پس میفتی ها.برو بگی بخواب از ساعت 5 صبحه که بیداری!
من:می خوام روی یه مسئله مهم کار .
خانم هادسون ذهن:شرلوک می ری بخوابی یا؟
من در حالی که تسلیم شدم:می رم که بخوابم.


شب بخیر همگی. :)

دیشب:
شب بهاری خنکی است.باران به شدت می بارد.صدای برخورد قطرات تند باران با آب باران جمع شده در کف خیابان شنیده می شود.باران خیلی شدید است.از ناودان ها آب با فشار زیاد جاری است.من در حال پیام دادن به جان(دوستی صمیمی که 11 ماهه ندیدمش.در پست اول راجع بهش توضیح مختصری دادم.)هستم.
جان:عجب بارونی می باره شرلوک.
من:عجب بارون و تگرگی می باره.
جان:هان؟؟؟؟؟
من:بارون و تگرگ می باره.اگه به صدای برخوردشون با دقت گوش بدی متوجه می شی.حدود 5 دقیقه تگرگ بارید.
جان:آهان فهمیدم.چه خبر؟
من:خبرها که همه پیش تو ان.شمایی که سرت خیلی شلوغه.
جان:شرلوک.ببخشید دیگه.خودت می دونی که سرم شلوغه.
من:سر منم شلوغه ولی حداقل من حالی ازت می پرسم.تازه سر من شلوغ تر از توئه که.
جان:باشه شرلوک.من تسلیم.
مدتی می گذرد.نه من و نه جان،هیچ کدام پیامی نمی دهیم.از روی صندلی بلند می شوم.گوشی موبایل را روی میز می گذارم و به طرف پنجره ی اتاقم می روم.باران شدیدی می بارد.زنی در خیابان از ماشین پیاده می شود.مردی(شوهرش)از در دیگر ماشین پیاده شده و با عجله دو چتر را از صندلی عقب ماشین بر می دارد و سریع به سمت همسرش می دود و چتری را روی سرش می گیرد که بیشتر از این خیس نشود.هردو به هم لبخند می زنند.با خودم فکر می کنم خب چرا خود زن چتر را از صندلی عقب ماشین برنداشت.در همین فکرهایم که صدا و اندک تکان های ویبره ی گوشی موبایلم من را از فکرهایم بیرون می آورد.به سمت گوشی می روم.
1 پیام خوانده نشده.
پیام را می خوانم.
جان:خیلی خب.شرلوک.من متاسفم.
من:متاسفی؟برای چی؟
جان:شرلوک همین الان داشتیم بحث می کردیم.
من:بحث؟؟؟؟؟بحث نمی کردیم.فقط گپ دوستانه بود.
جان:شرلوووووووک. :/
من:به هرحال جان.تو کاری نکردی که متاسف باشی.
جان:شرلوک بهتره فردا همیگه رو ببینیم.
من:فردا کار دارم.
جان:کار داری؟؟؟؟؟؟
من:سرم شلوغه.
جان:سرت شلوغه؟؟؟؟؟؟؟
من:آره خیلی.خب دیگه جان،بهتره بگم شبت به خیر.
جان:شرلوک من می دونم هنوز از دست من ناراحتی.گفتم که ببخشید.
من:ناراحت نیستم.شبت به خیر.
جان:شب به خیر.هروقت تونستی بگو همو ببینیم.ترجیها تا دو سه روز آینده.شبت به خیر.
آهی می کشم.کتابی بر می دارم تا بخوانم.دست و دلم به خواندن کتاب نمی رود.کتاب را که صفحه ی 62 و 63 آن باز است را روی میز می گذارم.به طرف پنجره می روم و آن را باز می کنم.هوا بوی باران می دهد.عاشق بوی بارانم.بوی باران و خنکای هوا اتاقم را در بر می گیرد. :)



موریارتی درون:تو دیگه شکست خوردی.احتمال موفقیتت صفر درصده. 

جان درون:اه باز این اومد.شرلوک به حرف هاش گوش ندی ها.این فقط بلده انرژی منفی بده.متاسفم براش. 

من:با تلاش اندک و کمی که تا الان داشتم واقعا احتمال موفقیتم صفر درصده.

موریارتی ذرون:  (نیشخند می زند.)

جان درون:اوه نه شرلوک.اون همین رو می خواد.می خواد ناامیدت کنه.

مای کرافت درون:ولش کن این نازو رو.

من:من هرچی که باشم،نازو نیستم.

مای کرافت درون:پس ثابت کن.

موریارتی درون:ثابت کنه؟چی رو ثابت کنه؟احمق بودنه خودش رو.

جان درون:بهتره ساکت باشی. 

موریارتی درون:حقیقت همینه.

جان درون:شرلوک؟؟

من:هوم.

جان درون:بهتره به این انرژی منفی درونی اهمیت ندی.نباید به این انرژی منفی ها گوش کنی.

من:(در حالی که در فکر فرو رفته ام،زیر لب زمزمه می کنم.)نباید گوش کنم؟

جان درون:نه شرلوک.نباید گوش کنی.

مای کرافت درون:شاید این نازو. .

من:چند بار بگم نازو نیستم.

(مدت کوتاهی سکوت)

جان درون:شرلوک؟؟

من:نگران نباش جان.حرف های موریارتی درون اصلا برام اهمیتی نداره.

موریارتی درون:چی؟؟؟؟؟؟؟ 

من:اون فقط انرژی منفی ای بیش نیست.من یه آدم شکست خورده نیستم،هرچند این طور به نظر بیاد.من یه آدم موفقم.درسته که تا الان تلاشم کم بوده ولی تلاش و کوشش ام رو زیاد می کنم.نمی ذارم موریارتی درونی ناامیدم کنه.

جان و مای کرافت درون:  (لبخند می زنند.)



من:جان،چرا این روزها حتی یک نوشته هم به ذهنم نمیاد. 

جان درون:(در حال خواندن یک کتاب)این روزها کلا بی حوصله ای.

من:چه ربطی به نوشتن مطلب توی وبلاگم داره؟ 

جان درون:(در حالی که در کتاب خود غرق شده.)ربط داره دیگه.

یک هو سرش را از روی کتاب بلند می کند و در حالی که لبخند تمسخرآمیزی گوشه ی لبانش نقش می بندد و می گوید:شنیدم رفتارت رو تغییر دادی. 

من:اگر تغییر کرده باز هم به نفع خودشه.باور کن.با توجه به شرایط و موقعیت ها رفتارم رو تغییر دادم.

جان درون:شرلوک. 

من:(کتابی بر می دارم و مشغول خواندنش می شوم.)

جان ذهن: 



من:جان،خیلی بی حوصله ام.هیچ.در حال حاضر هیچ موضوعی برای فکر کردن ندارم.اگه همین طور پیش بره کم کم تحلیل می رم.درسته که برای پیدا کردن تاثیرات عجیب و ترکیبات غریب باید به خود زندگی مراجعه کنیم ولی این روزها هیچ چیزی برای حل کردن توی زندگیم وجود نداره.اگه به زودی معمایی برای حل کردن پیدا نکنم خودم حل می شم. 

جان درون:شرلوک باور کن اگه کمکی از دستم بر میومد،دریغ نمی کردم.

من:لستراد حتی تو هم کمکی از دستت بر نمیاد؟

لستراد درون:یکی باید به خودم کمک کنه.

من:آه. 

خانم هادسون درون:کسی چای می خواد؟

من:بله.چای گرم الان می چسبه. 

خانم هادسون درون:پس خودت باید پاشی و بری چای دم کنی.

من:  (در حالی که آه می کشم از جای خود بر می خیزم.)



جان درون:شرلوک.

من:هوم.
جان درون:چرا با اون این طوری رفتار می کنی؟
من:مگه چطوری رفتار می گنم؟
جان درون:شرلوک.
من:(در حالی که می خندم.)باشه جان عصبانی نشو.فقط به خاطر خودشه.باور کن به نفعشه.
جان درون:درک نمی کنم.
من:مشکل منم همینه.گاهی اوقات درکم نمی کنی.
جان درون:هان؟
من:این رفتار من با اون به نفعشه.همین.
جان درون:

خانم هادسون درون:شرلوک،به چی فکر می کنی؟

من:از کجا فهمیدین که دارم فکر می کنم؟

جان درون:از چهره ات می شه این حالتت رو خوند.

من:به عجیب بودن بعضی آدم ها.

خانم هادسون و جان درون با هم:منظورت چیه؟

من:چطور بعضی از مردم می تونن بدون توجه و فکر کردن(حتی به مدت یک ثانیه)به مشکلات و غم های مردم دیگه راحت زندگی کنن.چطور می تونن بدون کمک کردن به دیگران و یا حتی فکر کردن به کمک کردن به دیگران راحت زندگی کنن.

خانم هادسون و جان درون:(سکوت)

من:چطور می تونن وقتی توانایی کمک کردن به دیگران رو دارن،بهشون کمک نکنن.

هرسه با هم:(سکوت)


شرلوک هستم ولی شرلوکی بس عجیب.حالا وقتی یه مدت بگذره و با هم بیشتر آشنا بشیم می فهمین. :)

الان ساعت از 2 شب گذشته و من هنوز بیدارم و در حال کار کردن روی مسئله ای جدی.مسئله ای که ذهنم رو به کلی مشغول کرده.راستش فکر کردن توی شب رو خیلی دوست دارم.کلا شب و آرامشش رو دوست دارم.همزمان با چشمک زدن ستاره ها و درخشیدن ماه فکر کردن چه کیفی می ده.
از جان واتسون(دوستم)خبری ندارم.حدود 15 روزی می شه ازش خبری نیست.حدود 11 ماهه که اصلا ندیدمش.11 ماه!!!!!!!!بله 11 ماه.از طریق پیامک ازش خبری گرفتم.
مسئله.باید روی مسئله فکر کنم.
خانم هادسون ذهن:شرلوک!هنوز بیداری؟
من:ظاهرا خانم هادسون.
خانم هادسون درون:شرلوک اگه نخوابی پس میفتی ها.برو بگی بخواب از ساعت 5 صبحه که بیداری!
من:می خوام روی یه مسئله مهم کار .
خانم هادسون درون:شرلوک می ری بخوابی یا؟
من در حالی که تسلیم شدم:می رم که بخوابم.


شب بخیر همگی. :)

شب خنکی است.ماه در آسمان می درخشد.از باران شدید و هوای ابری دو شب پیش هیچ خبری نیست.در حال خواندن کتاب هستم که صدای ویبره ی گوشی موبایل،من رو از دنیای کتابی که می خوانم بیرون می آورد.

جان:سلام شرلوک.در چه حالی؟؟
صدای تلویزیون از بیرون اتاقم شنیده می شود.
من:سلام جان.خودت می دونی که کتاب می خونم.
جان:آره می دونم.قرار بود بهم خبر بدی همدیگه رو ببینیم.چی شد پس؟
من:مگه سرت شلوغ نیست؟
جان:شرلوووووووک.خودت می دونی که سر من اصلا شلوغ نیست.مگه این که خودت نخوای بیای.
من:باشه.فردا خوبه؟
جان:عالیههههههههههههه. :)
من:فردا می بینمت.
جان:چه خبر؟
من:می دونی که خبری ندارم.
جان: :/
من: :/
جان:باشهپسفردا می بینمت.دلم برات خیلی تنگ شدهفعلا خداحافظ.
من:خداحافظ.
گوشی موبایل رو روی میز می گذارم و دوباره کتابم رو بر می دارم.صدای تلویزیون از بیرون اتاقم میاد.به فکر فرو می روم.منم دلم خیلی براش تنگ شده.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود، بازی، اخبار، علمی و... دکوراسيون آشپزخانه آموزش صوتی تصویری همه چیز کتابفروشی | بانک کتاب وبلاگ همین حوالی کاشت مو | هزینه کاشت مو Amy Dana بصیرت ابزارهيلتي