شب خنکی است.ماه در آسمان می درخشد.از باران شدید و هوای ابری دو شب پیش هیچ خبری نیست.در حال خواندن کتاب هستم که صدای ویبره ی گوشی موبایل،من رو از دنیای کتابی که می خوانم بیرون می آورد.

جان:سلام شرلوک.در چه حالی؟؟
صدای تلویزیون از بیرون اتاقم شنیده می شود.
من:سلام جان.خودت می دونی که کتاب می خونم.
جان:آره می دونم.قرار بود بهم خبر بدی همدیگه رو ببینیم.چی شد پس؟
من:مگه سرت شلوغ نیست؟
جان:شرلوووووووک.خودت می دونی که سر من اصلا شلوغ نیست.مگه این که خودت نخوای بیای.
من:باشه.فردا خوبه؟
جان:عالیههههههههههههه. :)
من:فردا می بینمت.
جان:چه خبر؟
من:می دونی که خبری ندارم.
جان: :/
من: :/
جان:باشهپسفردا می بینمت.دلم برات خیلی تنگ شدهفعلا خداحافظ.
من:خداحافظ.
گوشی موبایل رو روی میز می گذارم و دوباره کتابم رو بر می دارم.صدای تلویزیون از بیرون اتاقم میاد.به فکر فرو می روم.منم دلم خیلی براش تنگ شده.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لوازم خانگی http://www.chaypare.blog.ir تبلیغات آموزش طراحی سایت و کسب و کار اینترنتی وبلاگ آموزش HTML نیوز فوووری اولین مرجع تخصصی پرندگان منقار کج در ایران ارایش صورت بیوگرافی روشنا منجي دوران است ... لوح....كلمه..قلم....كتاب