من:جان،خیلی بی حوصله ام.هیچ.در حال حاضر هیچ موضوعی برای فکر کردن ندارم.اگه همین طور پیش بره کم کم تحلیل می رم.درسته که برای پیدا کردن تاثیرات عجیب و ترکیبات غریب باید به خود زندگی مراجعه کنیم ولی این روزها هیچ چیزی برای حل کردن توی زندگیم وجود نداره.اگه به زودی معمایی برای حل کردن پیدا نکنم خودم حل می شم.
جان ذهن:شرلوک باور کن اگه کمکی از دستم بر میومد،دریغ نمی کردم.
من:لستراد حتی تو هم کمکی از دستت بر نمیاد؟
لستراد ذهن:یکی باید به خودم کمک کنه.
من:آه.
خانم هادسون ذهن:کسی چای می خواد؟
من:بله.چای گرم الان می چسبه.
خانم هادسون ذهن:پس خودت باید پاشی و بری چای دم کنی.
من: (در حالی که آه می کشم از جای خود بر می خیزم.)
درباره این سایت